سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! صداها فرو نشست و جنبش ها آرام گرفت و هر دوستی، با محبوب خود خلوت کرد . من نیز با تو خلوت کرده ام . تو محبوب منی . پس خلوت امشب مرا با خود، [سبب] رهایی از دوزخْ قرار ده . [امام صادق علیه السلام ـ در دعایش ـ]
 
پنج شنبه 96 اردیبهشت 28 , ساعت 11:55 صبح

انشای من

سلام عزیز تر از جانم میدانم که حالا وقت مناسبی نیست. اما لطفا اجازه بده برای دختر بهترین دوستم ماجرایی زیبا از قهرمانی بزرگ تعریف کنم. قهرمانی که برعکس تمام قهرمانان ، پولدار.... نه، پولدار نشد. حتی مشهور هم نشد او فقط توانست، توانست؛ نه حالا زود است. بگذار آخر ماجرا خودت می فهمی.

ماجرا بر می گردد به عاشورای سال 1395 ، یعنی عجیب ترین شب سال. طبق معمول قهرمان قصه ی ما تنها توی پارک محلشون نشسته بود و داشت با آخرین نخ های ته پاکت غم های هر روزش را فراموش میکرد. در فکر فرو رفته بود که ناگهان دسته ی عزاداری ای را در خیابان بالایی دید. باخودش فکر کرد من که همه چیزم را باخته ام زنم من را نمی خواهد ، دخترم هم کمی بزرگ تر شود ، دیگر توی رویم نگاه هم نمی کند. شغل درستی هم که ندارم بگذار ، بگذار ببینم این امام حسینی که هی میگویند دست می گیرد ، بلند میکند، از این رو به آن رویت می کند. به من بدبخت هم میتواند کمک کند؟!

با چهره ای عبوس بلند شد و به سمت دسته رفت. در راه با خودش کلنجار میرفت اما بالاخره به دسته رسید و قاطی جمعیت شد. داشت سعی می کرد که خودش را با جمعیت هماهنگ کند، که دید مردم کم کم دارند می روند و دسته خالی می شود با خودش گفت به ما رسید وا رسید...  خب خدا رو شکر تا اینجا که واقعا امام حسین هوام رو داشت.

ناگهان دید از آن دور دسته ای دیگر که انگار چیزی بر سر دوششان است دارند نزدیک می شوند و کسانی هم که فکر می کرد رفته اند داشتند گوشه می ایستادند و راهی را تا جلوی روزه خوان باز می کردند. انگار قرار بود مقام بزرگ دولتی ای از آن بین بگذرد. در همین افکار بود که ناگهان دسته رسید و او را مانند سیلی به جلو هول داد.

خواست دشنامی بدهد اما چیزی که دیده بود دهانش را قفل کرده بود.

چیزی که مردم روی دوششان بود یک تابوت بود که حتما درون آن مرده ای  جا خوش کرده بود او که دیگر طاقت نداشت به گوشه ای پرید و قاطی جمعیت اطراف شد.

تا حالا ندیده بودم  یعنی چی چرا مرده میارن تو مجلس؟! نکنه اینم از اون رسم های من درآوردیه؟!

پیرمردی روی دوشش زد و گفت این حرف را نزن کسی که درون تابوت است خیلی با منو تو فرق دارد او فقط یک مرده نیست. او مقامی دارد که من و تو نداریم و با لبخند رو از او برگرداند و به جمعیت خیره شد.

با خودش گفت: مرده مرده است دیگر فرقش با منو ، چمی دونم بقالی سر کوچمون چیه؟ اونو با کفن میزارن توخاک رئیس جمهور رو هم با یک کفن مثل همون نهایتا یکم با جنس بهتر میزارن توی همون خاک

در همین افکار بود که ناگهان روضه خوان شروع کرد به خواندن: سلام عزیز پرپرم / سلام عزیز برادرم / سلام شهید سربلند / سلام مدافع حرم

ناگهان شوکه شد با خودش گفت واقعا هستند کسانی که... و شروع کرد به زاری کردن. نمیدانم آن شب در دلش چه شد اما از یک چیز مطمئن بودم ، امام حسین به وعده شان عمل کرده بودند ...

موقع خواب که شد من رو کنار بالشت اش انداخت و خوابید. ولی انگار به آدمی دیگر تبدیل شده، راست می گویند انگار واقعا امام حسین مرد می سازد. حدودا اذان صبح بود که از خواب پرید. انگار کسی در خواب او را  به سر حد مرگ کتک زده بود. مانند یک نوزاد گریه می کرد انگار او هم مانند نوزاد از دنیایی پر از چرک به دنیایی دیگر منتقل شده بود. اما هیچکس نفهمید  قهرمان قصه ی ما چه چیزی در خوابش دیده بود

صبح که شد کوله ای به دوشش انداخت و به همسرش گفت من ، من دیگر آن آدم قبل نیستم. باید کاری کنم آری ، آری به کربلا میروم پیش خود امام حسین. شاید هم ... ناگهان همسرش لرزید اما اصرار های او هم در او اثر نکرد. او جادو شده بود یا بهتر بگویم ، او دیگر نوکر شده بود

اما فکر نکنی نامرد بود و از دختر کوچولوش یادش رفت! نه ، به همسرش سپرد که دخترشان بو نبرد آخر فقط چهار سال داشت. مگر میشد به دخترش که خیلی هم بابایی بود بگوید میروم ولی حتی اشاره ای به بازگشتش هم نکند.  


وقتی با اتوبوس به مرز مهران رسید تنها با چند تماس با چند آشنا توانست از مرز بگذرد و وارد عراق شود و به سمت نجف شروع به حرکت کرد. وقتی به نجف رسید چند نفر از کسانی که آن شب در آن دسته دیده بود را در حرم دید. از جمله همان پیر مرد. خوشحال شد و جلو رفت.

بعد از کمی صحبت فهمید که آن پیر مرد یک گروهبان است و آن دو نفر دیگر هم  سربازاند . پس از اینکه ماجرایش و درخواستش را برایشان تعریف کرد با ماشین به سمت حرم اباعبد الله رفتند تا زیارتی بکنند و همان شب به سمت سوریه حرکت کنند.

وقتی به حرم امام حسین رسید به خاک افتاد و سجده ی شکر کرد. سپس زیارتی کرد و شروع به درد و دل کرد. که من نفهمیدم چه بود. انگار سرّی بین او و امام حسین در جریان بود.

به سوریه که رسیدیم دیگر هیچ چیز مانند پارک محل نبود جنگ بود یک جنگ واقعی و مردانه

شب ها قهرمان حالش دست خودش نبود صدایش را می شنیدم که اشک می ریخت می گفت خدایا من دختر دارم. ممکنه دیگه بر نگردم؟ دخترم رو به خودت میسپرم. یک وقت از راه به در نشه. خدایا یک وقت دوستاش بهش نگن یتیمه و بابا نداره  

بعضی شبا قلم و کاغذ بر میداشت و برای دخترش نامه مینوشت : دخترم خیلی دوستت دارم بابایی بر میگرده قول میدم عزیزم قول مردونه.

ولی توی رو دروایسی می موند و انگار قلمش از خجالت پیش دخترش خشک میشد. هیچوقت این نامه هارو برای دخترش نمیفرستاد.

روز ها به همین منوال گذشت. تا بالاخره روز موعود سررسید. در اخرین لحظاتی که واقعا داشت به یک قهرمان تبدیل میشد انگار در یک مسابقه ی وزنه برداری بود. آخر در این لحظات چاقو روی گردن مثل یک وزنه ی دویست کیلویی فشار می آورد. عرق میریخت و چشم توی چشم مرگ ایستاده بود. اشک می ریخت و  تنها صدایی که میشد از او شنید ناله ی دخترم بود. وقتی تیغ تیز از روی پوستش رد میشد بلند داد زد صلی الله علیک یا اباعبدالله. ناگهان زندگی مثل یک فیلم از جلوی چشمانش رد شد با دیدن آن ها  به فکر فرو رفتم... چرا  تمام هیئتیهایی که توروضه ها داد میزدند شهید راه امام حسین باشند ، اینجا نبودند؟! شاید من   خیلی متوقع هستم. سوالم رو یک جور دیگه از خودم پرسیدم: چرا حداقل رفتارشون جوری نیست که مردم با دیدنشون عاشق امام حسین بشن؟. نه نه آخر خوش اخلاق بودن سخت است دیگر. می دانید که . این هم زیاد است. پس چرا حتی لحظه ای قلب پر از رنج امام حسین را از دست اعمالی که کفار، خودشان که نه چون متحَرند!، کفار انجام میدهند تصور نمی کنند؟ نمیدانم ، اصلا بگذریم شاید من هم دارم زیاده روی میکنم. او افتاد و شیشه های من در چشمانش خورد شد

آن روزی که او هم مانند شهید محلشان روی دوش هیئتی ها به سمت مداح میرفت. برایش میخواندند: تو آخرین سینه زنی هات / تو خلوت دلت چی گفتی / به ما بگو از اون دمی که / صدای اربابو شنفتی / قدم به چشم ما گذاشتی / تو آسمونا پا گذاشتی / داغ جسارت به حرم رو / رو دل دشمنا گذاشتی

بله دخترم قهرمان قصه ی ما حتی سکه ای سیاه هم دریافت نکرد البته خدا میداند در عالم مرگ چه چیز هایی به او دادند. که به جرعت میگویم بزرگترین آن ها جان دادن در دامان معشوقش بود. اما گذشته از تمام این ها پدرت، بله پدر خود تو توانست به بزرگترین مقام جهان یعنی نوکری اهل بیت دست پیدا کند

صالح . ی


لیست کل یادداشت های این وبلاگ